دوش آن رشته های یاس که بود
خفته بر سینه دل آنگیزت
راست گفتی که آرزوی من است
که چنان گشته گردن آویزت
با چه لبخند های ناز آلود
با چه شیرین نگاه شور انگیز
باز کردی ز گردن ودادی
به من آن یاس های عطرآمیز
بوسه دادم بسی به یاد تواش
دلم از دست رفت مست شدم
آن چنان به شوق بوییدم
که بوی خوشش ز دست شدم
دوش تا وقت بامداد مرا
گل تو در کنار بالین بود
در بر من بخفت و عطر افشاند
بسترم تا به صبح مشکین بود
به شگفت آمدم که این همه بوی
ز گلی این چنین عجب باشد
حیرتم زد که راز این گل چیست
که چنینم از آن طرب باشد
آه دانستم ای شکوفه ناز!
راز این بوی مستی آمیزت:
کاندر آن رشته بود پیچیده
تار از گیسوی دلاویزت.
سه روز به دیدارم می آیند
هرساعت
هفت روز می گریند
هر روز
چهل روز آه می کشند
چون بر قاب عکسم خاک نشیند
و یک سال
ماه به ماه
یاد خواهم شد
سپس برای همیشه باد خواهم شد
فریادزدیم که چرخ گردون
لیلا تو نداده ای به مجنون
فریاد بر آمد که خاموش
کم داد اگر نگیر افزون
خاموش شدیم و در خموشی
رفتیم به سراغ می فروشی
فریاد زدیم دوای ما کو
گفتند دواست باده نوشی
خاموش شدیم در خموشی
با خود به سخن چنین نشستیم
ما باده نخورده ایم و مستیم
مسجد سر راه از آن گذشتیم
بر روی درش چنین نوشتیم
در می کده هم خدا بینی
با مرد خدا اگر نشینی...
تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از اینت ندانم
وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
به غیر از زهر شیرینت نخوانم
تو زهری...زهر گرم سینه سوزی
تو شیرینی که شور هستی از تو است
شراب جان خورشیدی که آن را
نشاط از تو...غم از تو...شادی از تو است
به آسانی مرا از من ربودی
درون کوره ی غم آزمودی
دلت آخر به سرگردانیم سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی
بسی گفتند"دل از عشق برگیر
که نیرنگ است و افسون است و جادوست"
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که این زهر است...اما!...نوشداروست
چه غم دارم از این زهر تب آلود
تنم را در جدایی می گدازد
از آن شادم که در هنگامه درد
غمی شیرین دلم را می نوازد
اگر مرگم به نامردی نگیرد
مرا مهر تو در دل جاودانی است
وگر عمرم به ناکامی سر آید
تو را دارم که مرگم زندگانی است
دلا شب ها نمی نالی به زاری
سر راحت به بالین می گذاری
تو صاحب درد بودی ناله سر کن
خبر از درد بی دردی نداری
بنال ای دل که رنجت شادمانی است
بمیر ای دل که مرگت زندگانی است
مباد آن دم که چنگ نغمه سازت
ز درد بر نیانگیزد نوایی
مباد آن دم که عود تار و پودت
نسوزد در هوای آشنایی
دلی خواهم که از او درد خیزد
بسوزد...عشق ورزد...اشک ریزد
به فریادی سکوت جانگزا را
به هم زن در دل شب های هو کن
و گر یارای فریادت نمانده است
چو مینا گریه پنهان در گلو کن
صفای خاطر دل ها ز درد است
دل بی درد همچون گور سرد است