هنگام می و فصل گل و گشت و چمن شد
در بار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
از ابر کرم خطهٔ ری رشک ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد
چه کجرفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
***
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
در سایه گل بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه کجرفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
***
خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانهٔ ویران
یارب بستان داد فقیران ز امیران
چه کجرفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
***
از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن
مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن
غیرت کن و اندیشه ایام بتر کن
اندر جلو تیر عدو، سینه سپر کن
چه کجرفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
***
از دست عدو نالهٔ من از سر درد است
اندیشه هر آنکس کند از مرگ، نه مرد است
جان بازی عشاق، نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است
چه کجرفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
***
عارف ز ازل تکیه بر ایام نداده است
جز جام، به کسدست، چو خیام نداده است
دل جز به سر زلف دلارام نداده است
صد زندگی ننگ به یک نام نداده است
چه کجرفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
عارف قزوینی
نابینا به ماه گفت : دوستت دارم . ماه گفت : چه طوری ؟ تو که نمی بینی . نابینا گفت : چون نمی بینمت دوستت دارم . ماه گفت : چرا ؟ نابینا گفت : اگر می دیدمت عاشق زیباییت می شدم ولی حالا که نمی بینمت عاشق خودت هستم
پاندول ساعت دیگر حرکت نمی کرد
صدای تیک تیکش قطع شده بود
جلو رفتم خروسک من دیگر نمی خوانی؟ خسته شده ای؟
فریاد زد: آری خسته شده ام ...خسته شده ام از بس داد زدم زمان را دریابید!!!
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار نشسته بود. در حالی که
مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و
هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با
لذت لمس میکرد فریاد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن. مرد مسن با
لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را میشنیدند
و از پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن
باران میبارد، آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای
پسرتان پزشک مراجعه نمیکنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم.
امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند !!!
مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا میکرد که زیباترین قلب را در آن
شهر دارد. جمعیت زیادی گرد آمدند. قلب او کاملا سالم بود و هیچ خدشه ای بر
آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی
است که تا کنون دیده اند.
مرد جوان، در کمال افتخار با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت.
ناگهان پیر مردی مقابل جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من
نیست. مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیر مرد نگاه کردند. قلب او با قدرت
تمام میتپید، اما پر از زخم بود. قسمت هایی از قلب او برداشته شده و
تکه هایی جایگزین آن شده بود. اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نکرده
بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد. در بعضی نقاط
شیار های عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با
نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند این پیر مرد چطور
ادعا می کند که قلب زیباتری دارد.
مرد جوان به قلب پیر مرد اشاره کرد و با خنده گفت: تو حتما شوخی می کنی،
قلبت را با قلب من مقایسه کن. قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است.
پیر مرد گفت: درست است قلب تو سالم به نظر می رسد، اما من هرگز قلبم را
با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی، هر کدام از این زخمها نشانگر انسانی
است که من عشقم را به او داده ام، در واقع من بخشی از قلبم را جدا کرده و
به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده که به جای آن
تکه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این تکه ها مثل هم نبوده اند،
گوشه هایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یاد آور
عشق میان دو انسان هستند.
بعضی قسمت های قلبم را به کسانی بخشیده ام. اما آنها چیزی از قلب خود به
من نداده اند. اینها همین شیارهایی عمیق هستند. گرچه دردآورند، اما یادآور
عشقی هستند که داشته ام امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این
شیار های عمیق را با تکه ای که من در انتظارش بوده ام، پر کنند.
حالا می بینی زیبایی واقعی چیست؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی
که اشک از گونه هایش سرازیر بود، به سمت پیر مرد رفت. از قلب جوان و
سالم خود تکه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد.
پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را
جای زخم مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد، دیگر سالم نبود، اما
از همیشه زیباتر بود. عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود.