چک نویس

TODAY...MAYBE IS TIME FOR MIRACES

چک نویس

TODAY...MAYBE IS TIME FOR MIRACES

...زن...

وقتی خدا زن را آفرید..او تا دیر وقت روز ششم کار می کرد.

یکی از فرشتگان نزد خدا آمد و عرض کرد چرا این همه زمان صرف این مخلوق می کنید؟

خدا فرمود:آیا از تمام خصوصیاتی که برای شکل دادنش می خواهیم در او بکار ببرم اطلاع دارید؟

او باید قابل شست و شو باشد اما نه از جنس پلاستیک...با بیش از دویست قسمت متحرک با قابلیت جایگزینی!...او آنها را برای تولید غذا بکار می برد...او باید قادر باشدچند کودک را همزمان در بغل بگیرد...آغوشش را برای التیام بخشیدن به هر چیزی از یک زانو زخمی گرفته تا یک قلب شکسته بگشاید... او باید تمام این کار ها را با دو دست خود انجام بدهد

فرشته تحت تاثیر قرار گرفت...

-فقط با دو دستش؟...این غیر ممکن است...

آیا این یک مدل استاندارد است؟این همه کار بری یک روز... تا فردا صبر کن و آن وقت او را کامل کن

خداوند فرمود:این کار را نخواهم کرد و خیلی زود این موجود که محبوب دلم است کامل خواهم کرد..

وقتی که نا خوش است از خودش مراقبت می کند...او می توان هجده ساعت در روز کار کند

فرشته نزدیک تر آمد و زن را لمس کرد...

-اما خدا او را بسیار لطیف آفریدی

-بله او لطیف است اما او را قوی ساخته ام... نمی توانی تصور کنی که او چه سختی هایی را می تواند تحمل کند و بر آنان فائق شود

-آیا می تواند فکر کند؟

-نه تنها می تواند فکر کند بلکه می تواند استدلال کند.

فرشته گونه های زن را لمس کرد...

-خدایا به نظر میرسد این مو جود چکه می کند!...شما مسئولیت بسیاری بر دوش او گذاشته ای...

خداوند گفته فرشته را اصلاح کرد..."او چکه نمی کند... این اشک است"

-اشک به چه کار می آید؟

-اشک وسیله ی او برای بیان غم ها و تردید هایش...عشقش...تنهایی اش...تحمل رنج ها و غرورش است

فرشته از این گفته هم باز تحت تاثیر قرار گرفت و گفت:

" خدایا تو واقعا نابغه ای... تو فکر همه چیز را کرده ای...زن واقا موجود شگفت انگیزی است

-آری او واقعا شگفت انگیز است...زن توانایی هایی دارد که مرد را شگفت زده می کند... او مشکلات را پشت سر می گذارد و مسئولیت های سنگین را بر دوش می کشد... او شادی و عشق را با هم دارد...او آواز می خواند وقتی احساسی شبیه گریه کردن دارد...گریه می کند وقتی خوشحال است و می خندد وقتی که ترسیده است...برای آنچه اعتقاد دارد مبارزه می کند...وقتی راه حل بهتری بیابد برای جواب دادن از کلمه نه استفاده میکند... او خودش را وقف پیشرفت خانواده اش می کند...او دوست پریشان حالش را نزد پزشک می برد...عشق او مطلق و بدون قید و شرط است.

وقتی فرزندانش موفق می شوند گریه می کند و از این که دوستانش روزگار خوشی دارند خوشحال می شود...او از شنیدن خبر تولد و عروسی شاد می شود...وقتی دوستان و نزدیکان او فوت میکنند...دلش می شکند...ولی او برای فائق آمدن بر زندگی نیرو میگیرد...

او می داند که یک بوسه و یک آغوش می تواند یک دل شکسته را التیام بخشد... او فقط یک اشکال دارد...

فراموش می کند که چه ارزشی دارد

(این مطلب را برای دوستان مونث خود ارسال کنید تا بدانند تا چه حد آنها خارق العاده هستنند و نیز برای دوستان مذکر خود,آنها گاهی اوقات نیاز به یاد آوری دارند)

با تشکر

بی تو من زنده نمانم


بی تو طوفان زده دشت جنونم

صید افتاده به خونم

تو چه سان میگذری غافل از اندوه درونم؟

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

 بی من از شهر سفر کردی و رفتی

 

قطرهای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم

تو ندیدی

نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

چون در خانه ببستم دکر از پای نشستم

گوییا زلزله آمد گوییا خانه فرو ریخت سر من

 

بی تو من در همه شهر غریبم

بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی

بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی

 

تو همه بود و نبودی

تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من؟

که زکویت

نگریزم

گر بمیرم ز غم دل

به تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدایی؟

نتوانم  نتوانم

بی تو من زنده نمانم

زندگی

زندگی همانند بافتن یک قالیست

نه همان نقش ونگاری که خودت می خواهی

نقشه را اوست که تعیین کردهتو در این بین فقط می بافی

نقشه را خوب ببین

نکند آخر کار

قالی زندگیت را نخرند!

شباهنگ

باور نداشتم که گل آرزوی من

با دست نازنین تو بر خاک افتد

با این همه هنوز به جان می پرستمت

بالله اگر که عشق چنین پاک افتد

می بینمت هنوز به دیدار واپسین

گریان درآمدی که فریدون خدا نخواست

غافل که من به جز او خدایی نداشتم

اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست

بی چاره دل خطای تو در چشم او نکوست

گوید به من هر آنچه که او کرد خوب کرد

فردای ما نیامد و خورشید آرزو

تنها سپیده ای زد و آنگه....غروب کرد

بر گور عشق خویش شباهنگ ماتمم

دانی چرا نوای عزا سر نمی کنم؟

تو صحبت محبت من باورت نبود

من ترک دوستی ز تو باور نمی کنم

پاداش آن صفای خدایی که در تو بود

این واپسین ترانه تو را یادگار باد

دیگر ز پا افتاده ام ای ساقی اجل

جان تشنه ام بریز به کامم شراب را

ای آخرین پناه من آغوش باز کن

تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را

.::فریدون مشیری::.