دلا شب ها نمی نالی به زاری
سر راحت به بالین می گذاری
تو صاحب درد بودی ناله سر کن
خبر از درد بی دردی نداری
بنال ای دل که رنجت شادمانی است
بمیر ای دل که مرگت زندگانی است
مباد آن دم که چنگ نغمه سازت
ز درد بر نیانگیزد نوایی
مباد آن دم که عود تار و پودت
نسوزد در هوای آشنایی
دلی خواهم که از او درد خیزد
بسوزد...عشق ورزد...اشک ریزد
به فریادی سکوت جانگزا را
به هم زن در دل شب های هو کن
و گر یارای فریادت نمانده است
چو مینا گریه پنهان در گلو کن
صفای خاطر دل ها ز درد است
دل بی درد همچون گور سرد است
بدین افسونگری وحشی نگاهی
مزن بر چهره رنگ بی گناهی!
شرابی تو شراب زندگی بخش
شبی می نوشمت خواهی نخواهی!
کسی بی خبر آمد مرا دست خودم داد
کسی مثل خودم غم کسی مثل خودم شاد
کسی مثل پرستو در اندیشه پرواز
کسی بسته و آزاد اسیر قفسی باز
کسی خنده کسی غم
کسی شادی و ماتم
کسی ساده کسی صاف
کسی درهم و برهم
کسی پر ز ترانه
کسی مثل خودم لال
کسی سرخ و رسیده
کسی سبز و کسی کال
کسی مثل تو ای دوست مرا یک شبه رویاند
کسی مرثیه آورد برای دل من خواند
من از خواب پریدم
شدم یک غزل زرد
و یک شاعر غمگین مرا زمزمه می کرد.
عالم همه هیچ و اهل عالم همه هیچ
ای هیچ برای هیچ با هیچ مپیچ
دانی که ز آدمی چه ماند پس مرگ؟
لطف است و محبت است و باقی همه هیچ
خدایا وحشت تنهاییم کشت
کسی با قصه من آشنا نیست
درین عالم ندارم هر زبانی
به صد اندوه می نالم روا نیست
شبم طی شد کسی بر در نکوبید
به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتابم بر لب بام
دلم از این همه بیگانگی سوخت
به روی من نمی خندد امیدم
شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعر میدهد تسکین به حالم
به غیر از اشک غم در دفترم نیست
بیا ای مرگ جانم بر لب آمد
بیا در کلبه ام شوری برانگیز
بیا شمعی به بالینم بیفروز
بیا شعری به تابوتم بیاویز
دلم در سینه کوبد سر به دیوار
که این مرگ است و بر در میزند مشت
بیا ای همزمان جاودانی
که امشب وحشت تنهایی ام کشت