یه قطره اشک گوشه چشمات نشسته بود، بهت گفتم: این دیگه چیه؟ روت برگردوندی و گفتی
هیچی.
گفتم: خودم دیدم که گریه کردی. گفتی: نه، این اشک نیست. گفتم: اگه اشک نیست پس چیه؟
گفتی: این عشقه.
گفتم: عشق چیه؟
خیلی مهربون شده بودی؛ نگاه کردی تو چشمام! بهم گفتی: عشق یعنی خاطره
گفتم: خاطره چیه؟
گفتی: یعنی خاطره اولین بار که دیدمت؛ یادت هست؟
گفتم: عشق حقیقی که یه لحظه نیست، خاطره اولین دیدار یک لحظه بودو تموم شد
دادگاه عشق :
جلسه محاکمه عشق بود و قاضی عقل ، وعشق محکوم بود به تبعید به دورتریند نقطه مغز یعنی فراموشی .
قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند.
قلب شروع کرد به طرفداری از عشق، آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی
دیدنش را داشتی، ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی و شما
پاها که همیشه منتظر رفتن به سویش بودید حالا چرا اینچنین با او مخالفید؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند ، تنها عقل و قلب در جلسه ماندند .
عقل گفت : دیدی قلب همه از عشق بی زارند، ولی متحیرم با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزرده چرا هنوز از او حمایت میکنی ؟
قلب نالید و گفت : من بی وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تکه گوشتی هستم
که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند و فقط با عشق میتوانم یک قلبی
واقعی باشم ...
وقتی خاطره های آدم زیاد میشه دیوار اتاق پراز عکس میشه ولی همیشه دلت واسه کسی تنگ میشه که نتونی عکسشو بزنی به دیوار....